پایان
- دوشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۵۵ ق.ظ
ای مرغ سحر بجنب
جان آن خروس رفته از دست
نیست صدایی صبح را
موی آتش در بدن شعله بست
هر تار شب در زلف سیاهی
جان ایران را لرزاند و رفت
کور راهی ای یهود
چون هیتلر رد آن ذات گشت
کشتند مغز و فکر ما
تخم منافق پاشیده ز دشت
ای همه ی ایران بگو
آن عروسک بی جان رفته از دست؟
کودکی در موج گهواره
به آغوش می برد خواب را
به لالایی می کشید ایران را
اما آنجا پدر بود
که می غلتید در خاک
می برد نام ایران را
بگو پیداست که ما هستیم
آغاز با شما
پایان ما هستیم
سعیداعظامی
جان آن خروس رفته از دست
نیست صدایی صبح را
موی آتش در بدن شعله بست
هر تار شب در زلف سیاهی
جان ایران را لرزاند و رفت
کور راهی ای یهود
چون هیتلر رد آن ذات گشت
کشتند مغز و فکر ما
تخم منافق پاشیده ز دشت
ای همه ی ایران بگو
آن عروسک بی جان رفته از دست؟
کودکی در موج گهواره
به آغوش می برد خواب را
به لالایی می کشید ایران را
اما آنجا پدر بود
که می غلتید در خاک
می برد نام ایران را
بگو پیداست که ما هستیم
آغاز با شما
پایان ما هستیم
سعیداعظامی
- ۰۴/۰۴/۰۳
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.