گفتندقصدسفرداری
دلم درجاریخت بهم
دیروزشنیدیم که امروزمسافری
خسته ازقدمهایت بغضم زانوزد
من اینجاتنهاصدایت رابه یاددارم
مسافری غمگین درکنار خیابان
بیاوبرگردمن اینجانگاهت کنم
بکشم دست نوازش روی چشمانم
بگوییم من اینجابی توغریبم
زودبرگرد
کاسه چشمانم پرازآب است
به دنبالت آب پاشی میکنم
خیال رفتنت را
شنیدیم که نگران شدی
من هم درباورم این همه تریدرا
درسفرت جستم توای مسافرازرفیق من پاسبانی کن
که خاطرمن بسی آزرده است
سعیداعظامی
·